مبعث
گوشة غـار حـــرا هست مشغول نماز می شود درهای عرش سوی او آهسته باز
غـــار را پر میکند ناگهان فرمان وحی با طراوت می شود قلبش ازباران وحی
باز می گرددبه شهر بر لبش پیغام دوست می رود تا پر کند شهررا از نام دوست
آمدی مثل نورمثل سحر مثل روئیدن گل خورشید
مثل یک چشمة زلال وروان که
ازآب زندگی جوشید
از لبانت چو رود جاری بود آیه های کتاب بیداری
ریخت برچشمهای خواب آلود هر کلام تو آب بیداری
از حرا چون که آمدی بیرون قاصد مژدة خدا بودی
بر لبانت پیام رحمت بود بهترین بندة خدا بودی
آمدی تا شب ستمکاران برود نوبت سحر آید
تا به دلهای خسته و تا ریک نور ایمان و عشق برگردد
شب بودوچهرة شهر تاریک بود وخاموش خورشیدگشته کم کم از یاد هــا فرا موش
ناگاه مردی از نور در فلب شب صدا کرد با دست مهربانش خورشید را رها کرد
آن روزها که رویش معنا نداشت در خاک او
با نگاه سبزش صد دانه کاشت درخاک
آری , محمّد آمد --- شور و سرور آورد در باغ زندگانی گلهای نور آورد
نظرات شما: نظر